Saturday, January 17, 2009

مادامی که...ه

مادامی که چهره ای غم زده و آرام داشت، از پای پله های آجری ساختمان کهنه ی خیاطی، فریاد کشید: "مسیو، مسیو ژرژ!"م
مسیو سپیددمو، سرش را بیرون آورد و در حال کوک زدن به یک پارچه گفت: "بله مادام."م
این کشمش ها مال شماست؟" کشمش های ریخته در کنار جوی خشک را با دست به مسیو نشان داد:"این ها… مال شما نیست ؟"م
نه مادام." یک پله بایین آمد و نگاه کرد.م
مادامی که چهره ای غمزده و آرام داشت گفت: "پس می توانم اینها را برای بچه ها ببرم؟ هان؟"م
مسیو خیاط، ابروهاش رو در هم کشیدو با نگرانی گفت:" ممکن است فاسد باشد، دقت کن."م
تمیزشان می کنم."م
باید خوب بشوری، مبادا بچه هات مسموم شوند."م
مادامی که چهره ای غم زده و آرام داشت، کنار جوی سرپا نشست. رنگ پریده و لاغر بود. چند دانه کشمش برداشت، با دست پاک کرد . در دهانش گذاشت: "بوی نفت می دهند…نه بوی بنزین.. شاید بوی حشره کش…اما، اما خوب باید بشورمشان. نه مسیو؟" اخم هایش هنوز در هم بود و بوی تندی ناراحتش کرده بود.م
مسیو، رعشه ی دستش را با دست دیگرش گرفت، سوزن را به لب گذاشت و از همان بالا گفت:"بله، ولی نه." نتوانست حرف بزند، سوزن را برداشت و دستش باز به رعشه افتاد:"این کار را نکن، شاید یک وقت…م"
مادامی که چهره ای غم زده و آرام داشت توجه نکرد، کشمش ها را توی دستمال بزرگی ریخت و به خانه اش برد.م
صبح روز بعد چهار جنازه ی گرسنه و مسموم از زیر زمین مخروبه ی خیاطخانه بیرون آوردند و در آمبولانس گذاشتند. مسیو ژرژ بی آنکه آرامش . دقتش را از دست داده باشد، کنار آمبولانس ایستاده بود و با خاک روی باقیمانده ی کشمش ها را می پوشاند.م
چهار بار صلیب کشید و بعد از پله ها بالا رفت. م

زمستان 1361
عباس معروفی

3 comments:

Anonymous said...

چه قدر عالی...ممنون که اینو گذاشتی...داستان کوتاه اینه! از دلش هزارتا داستانِ دیگه میشه بیرون کشید...بی نهایت قشنگ بود...چند بار خودنمش باز هم میخونم! ممنمونم ازت که گذاشتیش ;;)

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...

حسن سلیقه و انتخاب صحیحت تبریک میگم.... عباس معروفی...سیال ذهن...سال بلوا... منو ناخواسته بردی به اعماق خاطرات قدیم تر..وقتی جوون تر بودم